اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

دوستان صمیمی...

پسرم اهورا ؛ چقدر زود دوست صمیمی پیدا کردی و چقدر زود نسبت به نشستن همیشگی در کنار آنها عادت کردی...تمام تعریف های این روزهایت پر است از اسم سبحان و آرین. چقدر دوست دارم این دلبری هایت را ؛ وقتی از کارهایتان از مدرسه می گویی . دوست دارم همان لحظه بپرم و محکم در آغوشت بکشم و محکم تر ببوسمت ، اما تو با آن لبهای کوچکت تند تند تعریف می کنی و نمی توانم صحبتت را قطع کنم... اسم فامیل سبحان " لالی " ست که تو به اشتباه عالی می گویی... مدام ...سبحان عالی این طور ، سبحان عالی آنطور...! من قربان تو و دوست های صمیمی ات ... من قربان سبحان عالی گفتنت ... من قربان شیرین زبانی هایت... یکی یکدانه ی من ... اهورا!   ...
24 دی 1397

بیدار شو جان ِ دلم...

بیدار شو جان ِ دلم... پلک هایت را بگشا... خورشید یک بار دیگر ، برای دیدن چشم های زیبایت طلوع کرده است...! و منی که دست زیر چانه زده، کنارت نشسته ام...  تا پلک باز کنی و چشم های همیشه جذابت را زودتر از خورشید نظاره گر باشم... بیدار شو جان ِ دلم... بیدار شو... من و خورشید را بیشتر از این منتظر نگذار...       ...
13 دی 1397

افتادن اولین دندان شیری...

همه چی با یه سرماخوردگی ساده شروع شد... شنبه بود و من کلاس نداشتم. اهورا رو بیدار کردم تا آماده شه و با بابا بره مدرسه ولی با بی حالی گفت که گلوش درد می کنه. دستم و رو پیشونیش گذاشتم و فهمیدم که خیلی تب داره...سریع بردیمش پیش دکتر و  دارو بهش دادیم ولی هر ساعت حالش بدتر و بدتر می شد. شب تب شدیدی کرد و برای اولین بار دیدم که هذیان میگه!!! تا صبح دو تایی بیدار موندیم و هر کاری کردیم تا تبش پایین بیاد ... هر وقت اهورا مریض میشه من بدترین لحظه های عمرم و تجربه می کنم... پر از دلهره... پر از اندوه... با چشمهایی پر از اشک و دلی بی تاب... متاسفانه اهورای من به بیماری ویروسی خطرناکی مبتلا شده بود و خدای مهربون کمک کرد که اتفاق بدی براش...
10 دی 1397
1